مردی از جنس گلوله | بیوگرافی مارکوس فینیکس (Marcus Fenix)

همین چند سال پیش بود که شنیدیم اپیک گیمز (Epic Games) در حال ساخت یک سه گانه ی جدید است. مطمئنا همه ی شما عزیزان می دانستید که این کمپانی کهنه کار، چیز بدی تحویل مصرف کنندگان نخواهد داد. نسخه ی اول این سری هم برای PC و هم برای XBOX 360 منتشر شد تا به همه ی گیمر های جهان خود را تحمیل کند. عرضه ی نسخه ی اول این بازی باعث شد تا خیلی از دوست داران این سری یک دستگاه XBOX 360 خریداری کنند. به غیر از نسخه ی اول این بازی بقیه ی عناوین این سری به صورت انحصاری برای XBOX 360 منتشر شدند. ولی آیا دلیل این همه محبوبیت فقط گیم پلی هیجان انگیز بازی است یا نه؟ می توان گفت که گیم پلی بازی هم یکی از دلایل محبوبیت آن است و دلیل دیگر که به مراتب نقش مهم تری را نسبت به گیم پلی دارد، داستان بازی و شخصیت های آن است. شخصیت اصلی بازی یعنی مارکوس فینیکس (Marcus Fenix) یکی از برترین شخصیت های دنیای بازی ها ویدیو یی است. در نسخه ی اول بازی این شخصیت فقط به عنوان یک سرباز بود که به مبارزه با موجوداتی با نام لوکاست (Locust) می پرداخت اما با گذشت زمان و عرضه شدن نسخه های جدید تری از این فرانچایز، مارکوس هم کم کم به شخصیتی عمیق و چند لایه تبدیل شد. در ادامه می توانید، بیو گرافی این شخصیت را مطالعه فرمایید.

مارکوس؟! کی هست؟

نام کامل او مارکوس مایکل فینیکس (Marcus Michael Fenix) است. مارکوس ۲۱ سال قبل از روز اضطرار (در ادامه توضیح داده خواهد شد) به دنیا آمده است. قد او در هنگام بزرگ سالی، ۱۸۵ سانتی متر،  رنگ موی او، مشکی و رنگ چشمانش آبی می باشد. نام مادرش  الین و نام پدرش هم آدام که است. ما همیشه با چهره ی خشن و بی رحمی از او مواجه می شویم و به غیر از لحظه های پایانی بعضی از نسخه ها، او را هرگز خندان و یا احساساتی نمی بینیم و اگر بازی را به پایان نرسانید، ممکن است اصلا متوجه نشوید که چیزی به نام انسانیت هم در ذات وی وجود دارد. مارکوس پدرش را بسیار دوست دارد و همیشه خواستار این بوده است تا بتواند او را بیش تر ملاقات کند ولی به دلیل کار پدرش این موقعیت برایش فراهم نمی شده است. البته پدر مارکوس هم مثل پسرش شخصی صلح طلب و خواستار زندگی راحت برای نژاد بشر است؛ البته روش پدر مارکوس برای انجام این کار با خود مارکوس بسیار تفاوت دارد و او سعی دارد تا با استفاده از اختراع ماشین های پیش رفته و کشف مواد جدید، از وقوع  نبرد های میان بشر مانند جنگ های داخلی پندولوم و دیگر اتفاقات جلو گیری کند. در اینجاست که ضرب المثل ایرانی « پسر کو ندارد نشان از پدر» به کار می آید. پدر مارکوس یعنی آدام در مورد گروه گیرز (Gears) و اتفاقات آن موقع زمین و آینده ی دنیا برای مارکوس توضیحاتی می دهد و به این ترتیب مارکوس هم متقاعد می شود که به گروه گیرز بپیوندد و به نجات دنیا بپردازد.

یک اتفاق ساده، آغاز گر یک دوستی بزرگ

مارکوس، همین مرد بی رحم و پر ابهت، در دوران کودکی اش بر خلاف بزرگ سالی اش پسر بچه ای مظلوم بوده است که همه ی دانش آموزان مدرسه، او را کتک می زدند. شاید از خود بپرسید که اصلا چرا با دیگران دعوا می کرده است. باید بدانید که مارکوس شروع کننده ی دعوا ها نبوده است و افراد دیگری که در مدرسه بودند با او دعوا می کردند اما چرا؟ مارکوس نسبت به کسان دیگری که در مدرسه ی او درس می خواندند، در خانواده ی ثروت مند تر و مفرح تری زندگی می کرد و دیگر پسر بچه ها هم از سر حسودی او را زیر بار کتک می گرفتند؛ روشن است که مارکوس به علت شغل پدرش و هم چنین جایگه اجتماعی پدرش، نزد جامعه مشهور تر هم بود که این مورد هم سبب می شد تا شدت خشم پسران کوچک دیگر تحریک شود. تا این که در یکی از در گیری ها، شخصی به نام کارلوس سانتیاگو، مارکوس را نجات می دهد و اجازه نمی دهد که او را اذیت کنند. کارلوس، مارکوس را به تیم راگبی دعوت می کند و همین ماجرا هم مقدمه ای می شود برای آغاز دوستی مارکوس و دام. در یکی از مسابقات راگبی، شخصی از تیم حریف به روی پای مارکوس تکلی ناجوان مردانه و بسیار خشن می زند و در همین لحظه درگیری مفصلی رخ می دهد و بار دیگر مارکوس در دام می افتد ولی این بار دیگر کاری از دست کارلوس بر نمی آید و به اجبار برادر بزرگ ترش یعنی دام به کمک مارکوس می آید و او را از این مهلکه نجات می دهد. جریان دوستی عممیق مارکوس و دام از همین اتفاق ساده آغاز می شود ولی بعد ها، آن ها در کنار هم کار های بسیار بزرگی انجام می دهند که در ادامه مطالعه خواهید کرد.

این دو دوست خوب، از کودکی تا مرگ

حالا دیگر دام و مارکوس با هم دوست شده اند و بسیار هم با یک دیگر صمیمی می باشند؛ این صمیمیت آن ها تا آخرین لحظات و حتی در واپسین لحظات زندگی دام همچنان وجود دارد. به گذشته بازگردیم. روزی، پدر دام مارکوس را برای صرف ناهار به خانه اش دعوت می کند تا در همین روز پیشنهاد پیوستن به ارتش را هم به وی بدهد. در همین زمان، مادر مارکوس گم می شود و مارکوس هم به دلیل شرایط روحی بدش به دلیل گم شدن مادرش و اتفاقاتی دیگر سرانجام به ارتش می پیوندد. بدین ترتیب مارکوس هم یک ارتشی می شود، یک ارتشی وظیفه شناس و فدا کار! او همیشه به وظایفش به خوبی عمل می کند، در جنگ ها از جانش مایه می گذارد و از هیچ چیز نمی ترسد. هم چنین هیچ وقت هم ترک پست نمی کند و کار هایی را که بر عهده اش می گذارند را به نحو احسن انجام می دهد. این اخلاق مارکوس تنها تا نبرد ایپرا ادامه داشت و در این نبرد، مارکوس وظیفه شناس برای نجات پدرش برای اولین بار ترک پست می کند. اما او نتوانست دکتر آدام، پدرش ، را نجات دهد و هم چنین به دلیل کوتاهی در وظایفش هم به زندان می افتد. او در زمان زندانی بودن، کابوسی می بینید که در واقع همان نبردی بود که در آن نتوانسته بود پدرش را نجات دهد. بالاخره  مارکوس از زندان آزاد می شود اما نه به خاطر تمام شدن مدت حبسش، بلکه به خاطر نیاز ارتش به او چون که لوکاست ها حمله ای را بر علیه انسان ها انجام داده بودند که بسیار سنگین تر از نبرد های قبلی بود. او پس از آزادی از زندان، رهبری گروه دلتا را به دست می گیرد و بار دیگر به مبارزه با لوکاست ها می پردازد. بالاخره در یکی از مبارزات، دام برای این که مارکوس و دیگر اعضای گروه دلتا را از دست افراد شهر ارواح نجات بدهد، خود را فدای آن ها می کند و با برخورد به یک تانکر بنزین نابود می شود ولی او توانست مارکوس را نجات دهد که این کار نشان گر عمق علاقه ی این دو به یک دیگر است.

این چهار نفر، در برابر هزاران نفر

همان طور که توضیح داده شد پدر مارکوس بر روی گونه ی لوکاست ها و محل زندگی آن ها تحقیق می کرد و در یکی از نبرد ها هم، مارکوس نتوانسته بود جان پدرش را نجات بدهد. این موضوع را به خاطر داشته باشید. در ابتدای مقاله، عبارت روز اضطرار را مشاهده کردید. روز اضطرار به روزی گفته می شود که لوکاست ها از محل زندگیشان بالا آمده و به سطح زمین رسیده و به قتل و غارت زمینیان پرداخته اند. پس از این ماجرا، گروه دلتا به رهبری مارکوس به آزمایشگاه پدر مارکوس رفتند تا اطلاعاتی را در مورد محل زندگی لوکاست ها به دست بیاورند. آن ها توانستند، در مورد لوکاست ها و محل زندگی شان اطلاعات مفیدی به دست آورند ولی اثری از پدر مارکوس نیافتند. آن ها راهی قلعه ی لوکاست ها شدند و اطلاعاتی را که به دست آورده بودند، بر روی بمب لایت مس قرار دادند؛ سپس، آن را به سمت مقر لوکاست ها شلیک کردند. شاید فکر کنید که با این کار، این موجودات بد ترکیب به طور کلی منقرض کرده باشد ولی این جا تازه اول کار بود چون هیولای لوکاست ها با آن بمب بیدار شده بود. یکی از اتفاقات ناگوار دیگری که در روز اضطرار به وقوع پیوست، کشته شدن دو فرزند دوست مارکوس یعنی دام و هم چنین گم شدن همسر او بود. این موضوعات باعث شدند تا دام از لحاظ روحی در شرایط بدی قرار گیرد. مارکوس به دوست روان پریش خود، یعنی دام دل داری می داد و سعی می کرد به او در راستای یافتن همسرش کمک کند. تلاش های مارکوس و دام بی نتیجه نماند و ماریا، همسر دام، پیدا شد ولی به دلایلی دام مجبور به کشتن همسر خودش شد. مارکوس و گروهش توانسته بودند با بمب لایت مس، تونل های خارجی لوکاست ها را از بین ببرند ولی تونل های داخلی هنوز پا بر جا بود. تیم دلتا رفتند تا ببینند که چه اتفاقی افتاده است، اما کار را که بهتر نکردند هیچ، اوضاع را بد تر هم کردند! زیرا بر اثر انفجاری سطح خارجی جسینتو فروکش کرده بود و لوکاست ها راحت تر به زمین می آمدند. در همین اوضاع، مارکوس خبر هایی مبنی بر زنده بودن پدرش می شنود و هم چنین با اطلاعاتی که به دست آورده بود حدس می زد که پدرش زنده باشد.

مرگ عزیزان، یا انقراض دشمنان

در همین شرایط که مارکوس به زنده بودن پدرش پی برده بود، لوکاست ها هم شدت حملات خود را افزایش داده بودند و عرصه را بر ادامه زندگی بشریت سخت کرده بودند. مارکوس متوجه می شود که پدرش مطمئنا زنده است، ولی در میان لوکاست هاست و زندانی شده است. مارکوس به همراه تیم دلتا از یکی از فرماندهان متواری شده ی ارتش با نام پرسکات، دیسکتی را به دست آورد که با استفاده از اطلاعاتی که در آن وجود داشت، معلوم می شد پدر مارکوس در محلی با نام آزورا اقامت دارد. بالاخره مارکوس تیم دلتا به جزیره ی حفاظت شده ی آزورا می رسند و پس از چند مبارزه ی سنگین با لوکاست ها، به پدر خود می رسد و پس از سال ها دوباره پدرش را ملاقات کرد. آدام و مارکوس توانستند با استفاده از وسایلی مخصوص و در چند نبر شدید، ملکه ی لوکاست ها را به طور کلی نابود کنند. با توجه به زندگی مارکوس، متوجه می شویم که او مردی بود با ظاهری سخت و خشن ولی با قلبی از جنس طلا. اعضای تیم دلتا عبارتند از: مارکوس، دام، کول و برد. افراد دیگری هم در کنار این چهار نفر مبارزه می کنند ولی آن ها اعضای اصلی گروه دلتا نیستند و از جمله ی آن ها می توان به آنیا اشاره کرد. مارکوس و برد در طول نبرد ها با هم کل کلی دارند که کدام یک باهوش تر است و هم چنین کدام یک مبارزات بهتری را انجام می دهد؛ ولی همان طور که می دانید مارکوس از همه ی اعضای گروه دلتا با هوش تر و شجاع تر است؛ پس در نتیجه، این کل کل ها همیشه به نفع مارکوس تمام می شوند!

زندگی هنوز تموم نشده

صدای مارکوس در هر سه نسخه ی این سری توسط آقای جان دی مجیو دوبله شده است و واقعا هم صدای ایشان برازنده ی مارکوس هست و حس ابهت بیش تری را به مارکوس می دهد. مارکوس همیشه به آنیا علاقه داشته است و اگر کسی با آنیا بد رفتار می کرد، این مارکوس بود که حق او را کف دستش می گذاشت. مارکوس به دلیل مرگ دوست صمیمی اش، دام و هم چنین پدرش آدام بسیار غمگین و ناراحت بود؛ ولی این آنیا بود که به مارکوس می گفت آینده ای هم وجود دارد. مارکوس پس از نابودی ملکه ی لوکاست ها، مدال ها و افتخارات زیادی را به دست آورد. اما دیگر نه دام بود و نه پدرش و تنها کسی که هنوز پیش مارکوس مانده بود، آنیا بود.

شما ممکن است این را هم بپسندید

۴ پاسخ‌ها

  1. محمد سپهری گفت:

    مقاله نسبتا خوبی بود. ولی به نظرم نکات نگارشی رو میشد بهتر رعایت کرد.

  2. سروش مطلبی گفت:

    ممنون بابت مقاله ی خوبت حسین جان.

  3. خیلی شخصیت دوست داشتنی بود.از جدی بودنش خوشم میومد

  4. amir m گفت:

    ممنون حسین جان :yes: مقاله زیبایی بود :-))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *