مرد تنهای غرب وحشی | بیوگرافی جان مارستون
جان مارستون در سال ۱۸۷۳ به دنیا آمد. پدرش یک مهاجر بیسواد اسکاتلندی و مادرش یک فاحشه بود که هنگام تولدِ جان از دنیا رفت. پدر جان در یک دعوا در یکی از سالنهای جنوب کالیفرنیا نابینا شد و مدتی بعد در یکی از همان دعواها از دنیا رفت. در آن زمان جان تنها ۸ سال داشت.
بعد از این حادثه، جان به یک یتیمخانه سپرده شد و تا ۱۷ سالگی آنجا زندگی کرد. همانجا بود که با همسر آیندهاش – اَبیگیل – آشنا شد. جان و ابیگیل از یتیمخانه فرار کردند و به گروه شخصی به نام داچ وَندِرلین پیوستند. داچ مسئولیت بزرگ کردن جان را بر عهده گرفت و به او خواندن، تیراندازی و راه و رسم زندگی را یاد داد.
جان مارستون عضو گروه قانونشکنی شده بود که انواع جرمها را انجام میدادند، از دزدی گرفته تا قتل. آنها برای کارهای خود دلیل داشتند، دزدی میکردند تا حق فقیرن را از ثروتمندان و آنها که بیش از اندازه مال اندوخته بودند، بگیرند و میکشتند تا دنیا را از شر آدمهای شرور پاک کنند. البته شاید اینها تنها توجیهی برای کارهایشان بود.
سال ۱۹۰۶ در جریان یک درگیری، به جان تیراندازی میشود و همقطارانش، یعنی داچ، بیل ویلیامسون و خاویر اسکوئلا او را تنها میگذارند. بعد از این حادثه جان تصمیم میگیرد برای همیشه از دنیای بیقانونی کنار برود و یک زندگی معمولی را آغاز کند. با خریدن مزرعهای در منطقهی Beecher’s Hope جان همراه با همسرش ابگیل و پسرشان جک، یک زندگی معمولی را شروع میکنند و به دور از هرگونه جار و جنجال و خون خونریزی بودند.
اما زندگی آرام او دوام زیادی نداشت. دولت برای کاهش میزان جرم جنایت، ادارهی تحقیقات را راهاندازی کرد و شخصی با نام اِدگار راس به عنوان رئیس منطقهی غرب منصوب شد.
از هدفهای اصلی این اداره، پاک کردن منطقه از گروههای یاغی، مخصوصاً گروه داچ بود. راس تصمیم گرفته بود برای از بین بردن این گروه از یکی از اعضای قدیمی آن استفاده کند: جان مارستون. اما جان دیگر هیچ علاقهای به بازگشتن به گروه پیشین خود نداشت. پس ادگار راس او را با گروگانگرفتن همسر و فرزندش مجبور به این کار کرد. ماجرای پر پیچ و خم جان در پی دستگیری اعضای گروه قدیمیاش از اینجا آغاز میشود.
اولین رویارویی با داچ
جان ابتدا برای آگاه شدن از جزئیات کار، به منطقهی Blackwater سفر کرد با تا ادگار راس و همکار او، آرچر فوردهام، دیدار کند. سپس به شهر Armadilo فرستاده شد و از آنجا به کمک یک راهنما به مقر اصلی گروه رسید. دژ نظامیای که Fort Mercer نامیده میشد. اما صحبتهای مسالمتآمیز راه به جایی نبرد و داچ با شلیک گلوله به سمت جان او را بدرقه کرد.
بانی مکفارلن کسی بود که جانِ زخمی را پیدا کرد، به مزرعهی خود برد و او را درمان کرد. در روزهایی بعدی جان برای پرداخت بدیهی ۱۵ دلاری خود (و همچنین برای نجات دادن جاناش!) به خانم مکفارلن، در امور مزرعهداری به او کمک میکرد.
حمله به مخفیگاه
دیگر وقتش بود که جان وظیفهی اصلیاش را انجام دهد. اما بدون کمک افسران پلیس آرمادیلو این امر ممکن نبود. جان کمکهای کوچکی به آنها میکرد و در عوض انتظار داشت که آنها هم برای دستگیر کردن داچ به او کمک کنند. گروهی که برای حمله تشکیل شده بود شامل این افراد بود: یک فروشندهی دورهگرد، یک دائمالخمر و یک دیوانه که تمام عمرش در جستجوی گنج بوده است. گروه خوبی به نظر میرسید. نقشهی آنها این بود که با کمک واگن فروشنده، به صورت مخفیانه وارد مخفیگاه شوند و سپس جان با اسلحهای که دو نفر دیگر تدارکت دیده بودند، حمام خون راه بیاندازد. نقشه به خوبی اجرا شد ولی یک مشکل وجود داشت: ویلیامسون و اِسکوئلا صبح روز قبل به مکزیک فرار کرده بودند.
سفر به مکزیک
استقبال گرمی که مکزیکیها از جان کردند، نوید یک سفر پردرسر و خطرناک را میداد. تمام هدف جان به دست آوردن اطلاعاتی از دوستان قدیمیاش بود. برای این کار، خواسته یا ناخواسته، باید کارهایی برای افراد بلندمرتبهی مکزیکی انجام میداد. افراد فاسدی مثل کلونل آلنده و کاپیتان دِسانتا. از آن طرف به انقلابیونی مثل آبراهام رِیز و لویسا فورتونا هم کمک میکرد. این دو دسته با هم سر جنگ داشتند جان در آخر تصمیم گرفت که طرف انقلابی را بگیرد. نتیجهی این انتخاب و درگیریهایی که به وجود آمد، دستگیری اسکوئلا، کشته شدن ویلیامسون و البته پیروزی انقلاب مکزیک بود. همین برای جان کافی بود تا به Blackwater برگردد و دوباره با اِدگار راس برای هدف نهایی – یعنی داچ – ملاقات کند.
مأموریت ناتمام
درگیریهای زیادی بین مردان داچ، که از بومیهای آمریکا بودند، با مأموران اداره رخ داد. جان در هر درگیری با مأموران بود به آنها کمک میکرد داچ را بگیرند، ولی او هردفعه فرار میکرد. بالاخره جان و مأموران با ارتش آمریکا همراه شدند و به کمک یک دانشمند و یک بومی آمریکایی به نام ناستاس، مخفیگاه داچ را پیدا کردند.
همانطور که انتظار میرفت درگیری بسیار بزرگی بین دو گروه در گرفت و افراد زیادی کشته شدند. داچ در یک منطقهی کوهستانی مخفی شده بود و جان تمام تلاش خود را کرد تا به او برسد. بالاخره در بالای صخرهای با هم روبهرو شدند. مانند اولین برخورد در آرمادیلو، جان قصد داشت داچ را با صحبت راضی به تسلیم شدن کند. اما او باز هم قبول نکرد، داچ گفت دولت همواره «هیولا»ـی جدید پیدا میکند تا کارهایش را توجیه کند. او به جای دستگیر شدن به دستهای جان تصمیم گرفت زندگیاش را خودش تمام کند و از بالای صخره به پایین پرید.
بعد از تمام این ماجراها، دولت خانوادهی جان را آزاد کرد و آنها در مزرعهشان دوباره زندگی آرامی را شروع کردند.
خیانت دولت
حرفی که داچ در آخرین لحظات عمرش به جان زد به حقیقت پیوست. دولت به جان و خانوادهاش خیانت کرد و با همان ارتشی که پابهپای جان برای دستگیری داچ جنگیده بود، به خانه و خانواهاش حمله کردند. دوست خانوادگی آنها که «عمو» صدا زده میشد در درگیری کشته شد و جان تا آخرین توان جنگید. وقتی دیگر تاب مقاومت نداشت، ابیگیل و جک را به اصطبل را برد به آنها گفت که از در پشتی فرار کنند. دهها نفر از ارتش جلوی در اصطبل منتظر جان استاده بودند. جان و ابیگل برای آخرین بار نگاههایشان باهم درآمیخت. جان به آنها گفت تا جایی که میتوانند از مزرعه دور شوند. واگن همسر و پسرش از خانه دور میشد و خودش به انبوهی از اسلحههای نشانه رفته به سمتش، نزدیکتر.
آرام و با طمأنینه خارج شد و با سرعتی مثالزدنی، تا جایی که میتوانست ارتشیها را از اسبهایشان به زمین انداخت. وقتی دیگر گلولهیی در هفتتیر نداشت، باران آتش بر او باریدن گرفت. همچنان ایستاده بود و به سختی نفس میکشید. پاهایش کمکم سست شدند و هنگامی که به زمین افتاد تمام بدنش غرق در خون بود. راس، راضی از کارش، سیگاری روشن کرد و مرگ آخرین بازمانده از گروه داچ را نظاره کرد.
ابیگیل و جک با شنیدن صدای تیراندازی به مزرعه برگشتند و با جانِ بیجان مواجه شدند. آنها جان را در تپهای که به مزرعه مشرف بود، کنار عمو دفن کردند.
مرگ جان تراژدیای بود که به خانوادهاش این شانس را داد که زندگی بهتری داشته باشند. جان میدانست که با مرگش، راس دیگر ابیگیل و جک را دنبال نمیکند مورد آزار و اذیت قرار نمیدهد. جان همواره میخواست پسرش زندگیای متفاوت با او داشته باشد، تحصیلش را ادامه دهد و از بیرحمی و خشونت پدرش الگو نگیرد. اما جک پا جای پای جان میگذارد و انتقام خوبی از ادگار راس میگیرد.
با وجود اینکه جان همیشه میخواست زندگی آرام و بیدردسری داشته باشد، اما همیشه از او به عنوان یک تیرانداز ماهر، اسبسوار قهار و شکارچی زبردست یاد میشود. جان کسی بود که زندگی را یک نبرد برای بقا میدید. او به عقاید خود پایبند بود و در دنیایی که به سرعت در حال تغییر و مدرنیزه شدن است به شیوهی قدیمی خودش زندگی کرد.
رستگاریِ جان همین فداکاری او برای خانوادهاش بود.
اطلاعات کلی:
- نام: جان مارستون
- لقبها: Johnny Boy, Gringo, Cowboy, That Government Boy
- همسر: ابیگیل مارستون
- فرزند: جک مارستون
- پدر و مادر: اسم نامشخص
- سگ: روفوس
- قد: ۱۸۰ سانتیمتر
نقل قولها:
- «من وقتی گروه رو ترک کردم که اونا منو ترک کردن.»
- «من فقط میدونم برای بحث کردن با خانمها دو تا نظریه وجود داره، که هیچکدومش جواب نمیده.»
- «تا وقتی پول و اسلحه وجود دارن، آزادیای نخواهد بود، لویسا.»
- «زیاد واسه بزرگ شدن حریص نباش. اونقدرا هم جالب نیست.» (خطاب به جک)
- «هر وقت به قدرت رسیدی یادت باشه واسه چی میخواستیش.» (خطاب به آبراهام رِیس)
- «حالا برید. بجنبید» (آخرین کلمات)
نکات جالب:
- «جان» یک نام عبری به این معنیست: «خدا بخشنده است».
- احتمال این وجود دارد که چشم چپ جان نابینا باشد. وقتی جان در حالت Dead-Eye Mode کسی را میکشد، بعضی وقتها میگوید: «فکر میکنم چشمم خوب شده است!». در لباس Deadly Assassin هم چشمبند را روی چشم چپش میگذارد. در بستهی الحاقی Undead Nightmare هنگامی که جان بعد از مرگ دوباره زنده میشود چشم چپش را از دست داده است.
- جان مواقعی به دختر فوتشدهی خود اشاره میکند. اسم یا علت مرگ او مشخص نیست.
- کاراکتر جان مارستون بسیار شبیه کاراکتر جانی کلبیتز از بازی GTA IV: The Lost and Damned است. هر دو صدای خشنی دارند، هر در گروههایی فعالیت میکردند که سردستهشان به آنها خیانت کرده و هر دو در یک چشم نابینا هستند. شباهت دیگر اینکه شخصیت منفی هر دو بازی بیل نام دارند. Billy Grey و Bill Williamson.
- جان مارستون رتبهی دوم در لیست «شخصیتهایی که به یک دهه معنا بخشیدند» مجلهی Game Informer را کسب کرده است. همچنین رتبهی اول «ده قهرمان برتر» همان مجله شده است.
- در GTA Online جان مارستون حظور دارد و میتواند به عنوان پدر شخصیت بازی – که بازیکننده آن را میسازد – انتخاب شود.
مقاله عالی بود.
به تیم ما خوش اومدی.
خیلی خوب بود افرین :yes:
مقاله ی خوب و کاملی بود.
ممنون محسن جان.
این بازی واسه کامپیوتر اصلا نمیاد؟؟؟
بسیار مقاله خوب و کاملی بود احسنت و البته خسته نباشید.